حرفای شیرین
ناز گلم ،مهربونم سلام امروز 29 مرداد 94 هستش ،میخوام یه چند تا ازحرفهای شیرینی که داری تکرار میکنی و دل همه رو بردی رو واست بنویسم..راستی 16 ماهگیت تموم شد و 17 ماهه شدی. این روزا انقدر شیرین شدی که یه لحظه نبینمت دلم خیلی برات تنگ میشه واسه اون بابا گفتنات که صبح و شب و تو خواب و بیداری فقط بابا بابا می گی دل م رو می بری. خیلی دوست دارم پرنسسم. اسم مربیت ژیلا هست بهش می گی شیلا اسم اون یکی مربیت آرزو ست بهش می گی آشو وقتی می پرسیم آمبولانس چی میگه می گی اوووووووووووووو...
نویسنده :
بابایی
11:49
باز داری میری مهمونی جیگر بابا؟
گل کنار گل چی میشه؟
کجا میری اینطوری تیپ زدی هان؟
دختر گلم میخواد بره عروسی
این کیه داره شیطونی میکنه هان!!!!
معلوم نیست خوابش میاد یا عصبانی شده
یه خاطره تلخ
دخترم سلام امروز 10 مرداد صبح ساعت 8 اتفاقی که 8 مرداد اتفاق افتاد رو واست می نویسم. طبق معمول هر پنجشنبه ساعت 1 ظهر امدیم دنبالت ،مامانت پیاده شد و رفت از مهد بگیردت ، دیدم یه کم طول کشید فکر کردم حتما باز حاضرت نکردن به همین خا طرطول کشید. بعد تو بغل مامانت دیدم برات بای بای کردم تو هم عکس والعمل نشون ندادی اولش فکر کردم تازه از خواب بیدار شدی . متوجه نشده بودم که دستت زخم شده وقتی که امدی ماشین دیدم دستت رو با چسب بستن یه هویی بد جوری یکه خوردم از مامانت پرسیدم چی شده انگشت انیا ،گفت تو مهد چون تازه داره راه میره یه هویی افتادی و دستت...
نویسنده :
بابایی
8:15